طوری ازدواج نکن که .........
«طوری ازدواج نکن که بقیهی عمرت را صرف حل کردن و گرفتار شدن به مسایلی بگذرانی که از آن پدید میآید».
میخواستم کمی سر به سرتان بگذارم و بگویم حتماً طوری ازدواج کنید که بقیه عمرتان صرف حل کردن هزاران مسئله و گرفتار آمدن به آنها شود! به این ترتیب، کاملاً زمان و انرژیتان به هدر رفته و با خیال راحت میتوانید عمرتان را بر باد رفته بدانید و مطمئن شوید که نه تنها به هدف اصلی نخواهید رسید بلکه اصولاً هدف اصلی را فراموش خواهید کرد! اما دلم نیامد ادامهاش دهم، به نظرم خیلی وحشتناک است که همهی سرمایهی انسان در این دنیا، یعنی عمر، به همین راحتی به هدر برود. به یاد آن ضربالمثل قدیمی افتادم که میگوید: «یک دیوانه سنگی را در چاه میاندازد که صد عاقل نمیتوانند آن را از چاه درآورند». حتماً منظورشان همین بوده که وقتی کاری از روی بیفکری انجام میشود، اگر صدها نفر بخواهند مشکلات آن را حل کنند موفق نمیشوند!
تصمیم ازدواج هم از همان تصمیمهاست که اگر از روی ناآگاهی، بیفکری، هوس یا توهمات گرفته شود، مسایل زیادی را به دنبال خواهد داشت. در واقع ازدواج، خودش هدف نیست که مجبور باشیم برای رسیدن به آن، شرایط سخت و طاقتفرسایی را قبول کنیم یا خود را گرفتار مسایل و مشکلات جدید و لاینحل نماییم، بلکه خود، وسیله و راهی است برای رسیدن به هدفی بزرگتر و حقیقی. متأسفانه کسانی که به اشتباه ازدواج را هدف تصور میکنند، مسایل ناشی از آن را هم طبیعی میدانند و همه عمرشان را صرف حل کرن آن میکنند غافل از این که فرصتی که به ما داده شده و زمانی که در محدوده عمر در اختیارمان گذاشته شده، اختصاص به هدف دیگری دارد.
نمیدانم داستان پیرمردی را شنیدهاید که میخواست به زیارت برود و وسیلهای برای رفتن نداشت؟ به هر حال، یکی از دوستان پیرمرد، اسب لاغری را برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از این که وسیلهای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد. دو سه روز که گذشت، ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و او را تیمار کرد تا کمی بهتر شد. چند قدمی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پیرمرد تهیه میکرد اسب لب نمیزد و معلوم نبود چه مشکلی دارد. پیرمرد در پی درمانِ غذا نخوردن اسب، خود را به این در و آن در میزد، اما اسب همچنان غذا نمیخورد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر میشد تا این که یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش بر زمین شد و سرش به سنگی خورد و به شدت زخمی شد. این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب بر آمد و هر روز از او پرستاری میکرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب میافتاد و پیرمرد او را تیمار میکرد، تا این که دیگر خسته شد و آرزو کرد ای کاش اتفاقی بیفتد که از شر اسب نحیف دردسرساز راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و یک روز مردی اسب پیرمرد را دید و آن را از او خرید! وقتی صاحب جدید سوار بر اسب دور شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید: من اصلاً این اسب را برای چه کاری به همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود! پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهالی ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمیگردد، زیارت قبول گفتند. تازه پیرمرد به خاطر آورد که اسب را با چه هدفی به همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد از این واقعه تعجب میکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میزند و لب میگزد!
من خدای ناکرده نمیخواهم انسان را با یک اسب نحیف مقایسه کنم، اما داستان پیرمرد، داستان اکثر ما انسانهاست چرا که بسیاری از ما در زندگی محدود خود به چیزها یا کارهایی مشغول میشویم که ما را از رسیدن به هدف واقعیمان باز میدارند ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میکنیم که حتی به خاطر نمیآوریم هدفی غیر از آنها هم داشتهایم!
در زمان انتخاب همسر هم همین مشکل پیش میآید، یعنی وقتی افراد در حال انتخاب همسر هستند باور ندارند که دارند یکی از کلیدیترین تصمیمات زندگی خود را عملی میکنند، تصمیمی که خواهی نخواهی، تصمیمات بعدی زندگی آنها را تحتالشعاع قرار میدهد. آنها به اندازه کافی فکر نمیکنند، نسبت به خود و نیازهای حقیقی خود اشراف ندارند، طرف مقابل، نیازها و قابلیتهای او را نمیشناسند و در عوض معیارهای ظاهری و سطحی را در ازدواج ملاک قرار میدهند. معیارهایی مانند پول، مقام، شهرت، میزان تحصیلات و ... و متوجه نیستند که اگر به اینها تکیه کنند و اگر همخوانیها و هماهنگیهای درونیتر طرفین را در نظر نگیرند نه تنها سریعتر و راحتتر به هدف نمیرسند که آنچنان در طول راه گرفتار مسائل جدید لاینحل میشوند که شاید هرگز به هدف نرسند.
میگویند پیشگیری بهتر از درمان است؛ یعنی به جای گرفتار شدن به مسایل و بعد حل آنها، بهتر است از همان اول وارد چنین ازدواجهایی نشویم، چون بعد از آن که در چاهی افتادیم، حتی اگر بتوانیم با رنج و زحمت بسیار از چاه خارج شویم، نه تنها وقت و انرژیمان به هدر رفته، چه بسا شرایط ماندن در چاه، تغییرات جبران ناپذیری در ما ایجاد کرده باشد و کلاً از یادمان ببرد که بیرون از چاه، هنوز خورشید دارد میدرخشد. حضرت محمد(ص) در همین زمینه چنین میفرمایند: «کار را به تدبیر بنگر، اگر در سرانجام آن چیزی هست قدم بگذار و اگر از عاقبت آن بیم داری دست نگهدار.
از طرف دیگر این ازدواج است که باید مسایل ما را حل کند، نه این که ما مسایلی را که ناشی از ازدواج است حل کنیم و زمان و امکانات محدود خود را صرف آن نماییم. بدون شک در گامهای پیش از ازدواج، کمتر آدم عاقلی پیدا میشود که بخواهد خود را گرفتارتر کرده یا مسایلی بیشتری در زندگی خود ایجاد کند اما عدم رعایت حداقل احتیاط در انتخاب همسر و نداشتن معیارهای درست، ناخواسته ما را به همان چالهای که صحبتش شد خواهد انداخت.
هر ازدواجی که منجر به زندگی با کسی بشود که جفت و همسر حقیقی ما نیست مسئلهزا و مسئلهساز میشود. در چنین ازدواجهایی درک و همفهمی وجود ندارند، امکان برقراری پیوند و ارتباط عمیق فراهم نمیشود و گاهی زندگی تبدیل میشود به یک فرآیند تهاجم و تدافع همیشگی! تا بخواهید ناهماهنگی، تعارض، برخورد، اصطکاک یا بیتفاوتی به وجود میآید و آخرش هم طرفین، هر یک، مشغول زندگی و کار خود میشوند.
به هر حال نتیجه یا تنش، اضطراب و ناآرامی ناشی از ناهماهنگی طرفین، اهداف متفاوت و اختلاف عقاید آنهاست و یا وقت، انرژی، امکانات و... هر دو به هدر میرود.
تصمیمگیری درباره جنگ، شاید یک تصمیم عادی و ساده به نظر بیاید اما عواقب و نتایج بیشماری دارد که میتواند به شدت نابود کننده و مصیبتبار باشد؛ عواقبی که حتی شاید فرصت زندگی را از ما سلب کنند.
مرگ، قطع عضو، کشتارهای دسته جمعی، ویرانی و خرابی، ایجاد و تداوم روحیه دشمنی و... از نتایج آن است و وقتی تمام میشود بازماندگان از خود میپرسند: آیا واقعاً نمیشد راه حلی بهتر از جنگیدن پیدا کرد؟